خسته ام


░░▒▓███◄مطالب عاشقانه و احساسی(︶︹︺)اس ام اس✉جوک وچیستان㋡موزیک♬عکس✔چت روم♕►███▓▒░░
by : x-themes

خسته ام دیگر ازین فریاد ها
خسته از بی مهری و بی دادها

خسته از  دلبستگی و یاد ها
خسته از شیرین و از فرهاد ها
خسته ام از این همه دیوانگی
خسته از نادانی فرزانگی
خسته از  این دشمنان خانگی
خسته ام ازین همه بیگانگی
خسته ام  از گردش چرخِ فلک
خسته از تنهایی و شب های تک
خسته از ایمانم و تردید و شک
خسته از دیو و دَد و دوزو کلک
خسته ام  دیگر ازین آوارها
خسته از سنگینی دیوارها
خسته از  ظلم و بد و آزارها
خسته از بی یاری بیمارها
خسته ام  از تابش مهر و قمر
خسته از نامردمی های بشر
خسته از  بی فطرتان بی هنر
خسته ام از خستگی ها، بیشتر…
خسته ام،  خسته ام

 

خســــته ام از زنـــــدگــــــی. . .

 

از فریاد تلخی که در وجودم رخنه کرده و هر لحظه بلندترو محکم تراز لحظه ی قبل از

 

اعماق

 

وجودم شعله میکشد و این غــــــــــــم جانسوز را آشکار میسازد،امــــــا هیچکس جز

 

من نغمه غــــــمناک آن را نمیشنود...مــــــن..مــــــــــن ، همیشه مــــــن بوده است...

 

همیشه تنها...بـــــی کـــــــس...غــــــمگیــــن...خسته از زندگی...

 

امـــــید نیز از من روگردانده...

 

راه خانه ام را به کلی از یاد برده...و دیگر هیچوقت باز نمیگردد...

 

امـــــــید به آیـــــنده...

 

چه واژه غـــریـــبــــی...آینده؟!... کدام آینده؟!...

 

آینده ای که باید به تــنهایـی طی شود چه آینده ایست؟!...

 

آینده ای که در آن امید جایی ندارد،چه آینده ایست؟!...

 

واقعا آینده یعنی چه؟!...

 

یعنی اشک ریختن در شب های تنهایی؟!...یعنی فریاد بی صدای

 

غمی که هرلحظه از اعماق وجودم شعله میکشد و هر لحظه بیشتر از قبل زندگی ام را

 

میسوزاند؟!...

 

دیگر امیدی به این زندگی ندارم...کدام زندگی؟!...زندگی ای که در آن بودن و

 

نبودنم برای اطرافیانم،حتی عزیزترین کسانم تفاوتی ندارد؟!...

 

زنـــــدگــــی یعنی چــــه؟!...

 

یعنی تنهایی اشک بریزی،دریغ از اینکه دستی اشک هایت را پاک کند...

 

یعنی خلاء وجود دستانی که برای گرفتن و

 

بوسیدن آنها حاضری هر لحظه مــــرگ را در آغوش بگیری...

 

آخر زندگـــی بدون دستانت چه ارزشی دارد؟؟؟؟؟

 

چگونه در هوایی که نفس هایت وجود ندارد،نـــفــس

 

بکشم؟؟؟؟؟

 

حتی فکر کردن به اینکه دیگر هیچوقت داشتنت را تجربه نمیکنم و هرگز نمیتوانم

 

در عمق دل تنگی هایت اشکهایت را به آرامی از روی گونه هایت

 

پاک کنم و آغوش خود را

 

مأمن هق هق هایت سازم،قلب شـــکــستــه ام را از زنده بودن باز

 

میدارد...

 

چـــرا؟؟؟...چـــرا...؟؟؟

 

چرا روزی آمدی ، قلبم را تسخیر کردی و با خود بـــــردی...

 

امــــــــا...اما نتوانستی از امانتی که در اختیار داشتی،

 

به خوبی مــــــراقبت کنی،بلکه آن را همانند

 

جسم بی ارزشی در گوشه ای از اتاقت انداختی و هر موقع که هوس

 

سرگرمی و تفریح به سرت بزند،تــلـــنگـــری به آن میزنی و

وجود مرا به آتش میکشی و خودت بی تفاوت می ایستی و می نگری و می خندی...

 

 

 

به سلامتیه این روزهای پاییز و بارونش

 

که معلوم نیست روی گونه هات از

 

 اشک خیسه یا دونه های بارونه


دندونات از از سرما
بهم میخوره

یا ازبغض رفتنش

 

دستاتو از یخ زدگی تو جیبت کردی

یا از حسرت نبودن دستاش

 

سر تو توی لباس فرو بردی تا خیس نشی

یا نمی خوای جز چشماش

نگاهت توی چشم کسی دیگه بیوفته...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






†ɢα'§ : <-TagName->

ϰ-†нêmê§